کد مطلب:279222 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:266

ذکر کسانی که خدمت امام عصر مشرف شده اند و داستان علی بن مهزیار
و نیز در «حق الیقین» فرموده: شیخ صدوق و شیخ طوسی و طبرسی و دیگران به سندهای صحیح از محمد بن ابراهیم بن مهزیار و بعضی از علی بن ابراهیم بن مهزیار روایت كرده اند كه گفت: بیست حج كردم به قصد آنكه شاید به خدمت حضرت صاحب الامر علیه السلام برسم میسر نشد، شبی در رختخواب خود خوابیده بودم صدایی شنیدم كه كسی گفت: ای فرزند مهزیار! امسال بیا به حج كه به خدمت امام زمان خود خواهی رسید. پس بیدار شدم فرحناك و خوشحال وپیوسته مشغول عبادت بودم تا صبح طالع شد نماز صبح كردم و از برای طلب رفیق بیرون آمدم و رفیق چند به هم رسانیدم و متوجه راه شدم چون داخل كوفه شدم تجسس بسیار نمودم و خبری به من نرسید باز متوجه مكه معظمه شدم و جستجوی بسیار نمودم و پیوسته میان امیدواری و ناامیدی متردد و متفكر بودم تا آنكه شبی از شبها در مسجدالحرام انتظار میكشیدم كه دور مكه معظمه خلوت شود مشغول طواف شوم و به تضرع و ابتهال از بخشنده بی زوال سؤال كنم كه مرا به كعبه مقصود خویش راهنمایی كند، چون خلوت شد مشغول طواف شدم ناگاه جوان با ملاحت خوشرویی و خوشبویی را در طواف دیدم كه دو برد یمنی پوشیده بود یكی بر كمربسته و دیگری را بر دوش افكنده و طرف ردا را بر دوش دیگر برگردانیده، چون نزدیك او رسیدم به جانب من التفات نمود و فرمود كه از كدام شهری؟ گفتم: از اهواز، فرمود: ابن الخضیب را میشناسی؟ گفتم: او به رحمت الهی واصل شد،گفت: خدا او را رحمت كند در روزها روزه میداشت و شبها به عبادت میایستاد و تلاوت قرآن بسیار مینمود و از شیعیان و موالیان ما بود، گفت: علی بن مهزیار را میشناسی؟ گفتم: من آنم، فرمود: خوش آمدی ای ابوالحسن، گفتم: چه كردی آن علامتی را كه در میان تو و حضرت امام حسن عسكری علیه السلام بود؟ گفتم: با مناست، فرمود: بیرون آور به سوی من، پس بیرون آوردم انگشتر نیكویی را كه بر آن محمد و علی نقش كرده بودند و به روایت دیگر یا الله و یا محمد و یا علی نقش آن بود چون نظرش بر آن افتاد آن قدر گریست كه جامه هایش تر شد، گفت: خدا رحمت كند تو را ای ابومحمد كه تو امام عادل بودی و فرزند امامان بودی و پدر امام بودی حق تعالی تو را در فردوس اعلی با پدرانت ساكن گردانید. پس گفت: بعد ازحج چه مطلب داری؟ گفتم: فرزند امام حسن عسكری علیه السلام را طلب مینمایم، گفت به مطلب خود رسیده ای و او مرا به سوی تو فرستاده است برو به منزل خود و مهیای سفر شو و مخفی دار و چون ثلث شب بگذرد بیا سوی شعب بنی عامر كه به مطلب خود میرسی.

ابن مهزیار گفت به خانه خود برگشتم و در این اندیشه بودم تا ثلث شب گذشت پس سوار شدم و به سوی شعب روانه شدم چون به شعب رسیدم آن جوان را در آنجا دیدم چون مرا دید گفت: خوش آمدی و خوشا به حال تو كه تو را رخصت ملازمت دادند. پس همراه او روانه شدم تا از منی به عرفات گذشت و چون به پایین عقبه طائف رسیدیم گفت: ای ابوالحسن! پیاده شو و تهیه نماز كن. پس با او نافله شب را به جا آوردم و صبح طالع شد پس نماز صبح را مختصر ادا كردم پس سلام نماز گفت و بعد از نماز به سجده رفت و رو به خاك مالید و سوار شد و من سوار شدم تا بالای عقبه رفتم، گفت: نظر كن چیزی میبینی؟ چون نظر كردم بقعه سبز و خرمی را دیدم كه گیاه بسیار داشت، گفت: نظر كن بالای تل ریگ چیزی میبینی؟ چون نظر كردم خیمه ای از مو دیدم كه نور آن تمام آسمان و آن وادی را روشن كرده بود، گفت: منتهای آروزها در اینجا است دیده ات روشن باد، چون از عقبه بیرون رفتیم گفت: ازمركب به زیر بیا كه در اینجا هر صعبی ذلیل میشود. چون از مركب به زیر آمدیم، گفت: دست از مهار شتر بردار و آن را رها كن، گفتم: ناقه را به كی بگذارم؟ گفت: این حرمی است كه داخل آن نمیشود مگر ولی خدا و بیرون نمیرود مگر ولی خدا. پس در خدمت او رفتم تا به نزدیك خیمه مطهره منوره رسیدم گفت: اینجا باش تا برای تو رخصت بگیرم، بعد از اندك زمانی بیرون آمد و گفت: خوشا حال تو، تو را رخصت دادند. چون داخل خیمه شدم دیدم آن حضرت بر روی نمدی نشسته است و نطع سرخیبر روی نمد افكنده و بر بالشی از پوست تكیه داده است سلام كردم بهتر از سلام من جواب داد، رویی مشاهده كردم مانند ماه شب چهارده، از طیش و سفاهت مبرا، نه بسیار بلند و نه كوتاه اندكی به طول مائل، گشاده پیشانی با ابروهای باریك كشیده وبه یكدیگر پیوسته و چشمهای سیاه و گشاده و بینی كشیده و گونه های رو هموار وبرنیامده در نهایت حسن و جمال، بر گونه راستش خالی بود مانند فتات مشكی كه بر صفحه نقره افتاه باشد و موی عنبر بوی سیاهی بر سرش بود نزدیك به نرمه گوش آویخه، از پیشانی نورانیش نور ساطع بود مانند ستاره درخشان با نهایت سكینه و وقار و حیا و حسن لقا، پس احوال یك یك شیعیان را از من پرسید، عرض كردم كه ایشان در دولت بنی العباس در نهایت مشقت و مذلت و خواری زندگانی میكنند. فرمود: روزی خواهد بود كه شما مالك ایشان میباشید و ایشان در دست شما ذلیل میباشند، سپس فرمود: پدرم از من عهد گرفته است كه ساكن نشوم از زمین مرگ در جایی كه پنهانتر و دورترین جاها باشد تا آنكه بر كنار باشم از مكاید اهل ضلال و متمردان جهال تا هنگامی كه حق تعالی رخصت فرماید تا ظاهر شوم، و به من گفت ای فرزند، حق تعالی اهل بلاد و طبقات عباد را خالی نمیگذارد از حجتی و امامی كه مردم پیروی او نمایند و حجت حق به او بر خلق تمام باشد. ای فرزند گرامی! تو آنی كه مهیا كرده باشد تو را برای نشر حق و برانداختن باطل و اعدای دین و اطفاء نائره مضلین.

پس ملازم جاهای پنهان باش از زمین و دور باش از بلاد ظالمین و وحشت نخواهد بود تو را از تنهایی و بدان كه دلهای اهل طاعت و اخلاص مایل خواهد بود به سوی تو مانند مرغان كه به سوی آشیانه پرواز كنند و ایشان گروهی چندند كه به ظاهر در دست مخالفان ذلیل اند و نزد حق تعالی گرامی و عزیزند و اهل قناعت اند وچنگ در دامان متابعت اهل بیت زده اند و استنباط دین از آثار ایشان مینمایند ومجاهده به حجت با اعدای دین مینمایند و خدا ایشان را مخصوص گردانیده است به آنكه صبر نمایند بر مذلتها كه از مخالفان دین میكشند تا آنكه در دار قرار به عزت ابدی فائز گردند. ای فرزند! صبر كن بر مصادر و موارد امور خود تا آنكه حق تعالی اسباب دولت تو را میسر گرداند و علمهای زرد و رایات سفید در مابین حطیم و زمزم بر سر تو به جولان درآید و فوج فوج از اهل اخلاص و مصافات نزدیك حجرالاسود به سوی تو بیایند و با تو بیعت كنند در حوالی حجرالاسود و ایشان جمعی باشند كه طینت ایشان پاك باشد از آلودگی نفاق و دلهای ایشان پاكیزه باشد از نجاست شقاق و طبایع ایشان نرم باشد برای قبول دین و متصلب باشند در دفع فتنه های مضلین و در آن وقت حدائق ملت و دین بیاراید و صبح حق درخشان باشد و حق تعالی با تو ظلم و طغیان را از زمین براندازد و به جهت امن و امان در اطراف جهان ظاهر شود و مرغان شرایع دین مبین به آشیانهای خود برگردند و امطار فتح و ظفر بساتین ملت را سرسبز و شاداب گرداند. پس حضرت فرمود كه باید آنچه در این مجلس گذشت پنهان داری و اظهار ننمایی مگر به جمعی كه از اهل صدق و وفا و امانت باشند.

ابن مهزیار گفت: چند روز در خدمت آن حضرت ماندم و مسایل مشكله را از آن جناب سؤال نمودم آنگاه مرا مرخص فرمود كه به اهل خود معاودت نماییم و در روز وداع زیاده از پنجاه هزار درهم با خود داشتم به هدیه به خدمت آن حضرت بردم و التماس بسیار نمودم كه قبول فرمایند تبسم نمود و فرمود: استعانت بجوی به این مال در برگشتن به سوی وطن خود كه راه درازی در پیش داری. و دعای بسیار در حق من نمود و برگشتم به سوی وطن، و حكایت و اخبار در این باب بسیار است.